میهن صنعت:

وقتی برنده نوبل در تهران ماشین هل می‌داد!

میهن صنعت: وی. اِس. نایپُل، نویسنده نامدار بریتانیایی هندی‌تبار، در سال ١٩٣٢ در جزیره ‌ترینیداد در خلیج کاراییب ‌زاده شده و در لندن تحصیل کرده و پرورش یافته است. نایپُل که بیش از ٣٠ رمان و داستان بلند و تعداد زیادی گزارش‌های سیاسی و ادبی در کارنامه خود دا

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی میهن صنعت  به نقل از خبرآنلاین،  نایپُل روحیه‌ای ماجراجویانه و کنجکاوانه دارد، بسیار سفر کرده است و گزارش‌ها و برداشت‌هایش از آن سفرها به صورت کتاب‌هایی درآمده، که شیوه نویسندگی روایی و داستان‌گونه او آن کتاب‌ها را بسیار خواندنی کرده است. یکی از کتاب‌های او «در میان مومنان، سفری در دنیای اسلام» نام دارد.
این کتاب با شرح سفرش به ایران در سال ١٣٦٠ آغاز می‌شود، یعنی در دومین سال پیروزی انقلاب اسلامی و در زمانی که هنوز جوّی انقلابی بر کشور غالب بود.
کتاب مفصلی است درباره دیدارهایش در ایران و پس از ایران در پاکستان و سپس مالزی و اندونزی و زمینه‌های پدیداری اسلامگرایی افراطی سلفی و «دشمن‌ستیز» را در آن سرزمین‌ها می‌بیند و می‌نگارد. درستی پیش‌بینی‌هایش درباره مخاطرات آن تحرکات در پاکستان که پیش‌درآمد شکل‌گیری جریان‌های طالبان و القاعده بوده است، سال‌ها بعد آشکار می‌شود.
نایپُل می‌کوشد در ایرانِ انقلابی با مردمی از طبقات و با افکار گوناگون ارتباط برقرار سازد و در تهران، قم و مشهد به دیدار بسیاری از سران مذهبی و چهره‌های دوران انقلاب مانند آیت‌الله خلخالی می‌رود. تصور نمی‌کنم مترجمی به سراغ این کتاب مفصل برود که معلوم نیست تا چه اندازه امکان انتشار داشته باشد! نایپُل در سال ٢٠٠١ در آستانه ٧٠ سالگی برنده جایزه نوبل ادبیات می‌شود. کتاب با اتفاق جالبی آغاز می‌شود که ترجیح می‌دهم آن را عینا از زبان خودش برای خوانندگان نقل کنم:فصل یک/ پیمان مرگ

«قرار بود صادق با من به شهر مقدس قم در صد مایلی جنوب تهران بیاید. صادق را ندیده بودم؛ ترتیب همه‌چیز را با تلفن داده بودیم. به یک مترجم ایرانی نیاز داشتم، و نام صادق را شخصی از یکی از سفارتخانه‌ها به من داده بود. صادق کاری نداشت، زیرا مانند بسیاری از ایرانی‌ها از زمان انقلاب شغلش را از دست داده بود. ماشین داشت. وقتی تلفنی صحبت می‌کردیم گفت بهتر است با ماشین او به قم سفر کنیم زیرا اتوبوس‌های ایرانی افتضاح هستند و ممکن است اشخاص لاابالی با سرعت‌های وحشتناک رانندگی کنند…
بابت هزینه‌های کرایه ماشین، رانندگی و مترجمی به توافق رسیدیم و بهایی که پیشنهاد کرد منطقی بود. گفت که باید صبح روز بعد هرچه زودتر راه بیفتیم، تا گرفتار گرمای مرداد نشویم. گفت همسرش را -که هنوز شاغل بود – به اداره‌اش می‌رساند و از آنجا یکراست به هتل می‌آید. لازم بود ساعت هفت و نیم صبح آماده باشم.
چند دقیقه مانده به ساعت هشت آمد. نزدیک ٣٠ سال داشت، با هیکلی ریزه و لباس مرتب و موهای سلمانی شده و برازنده. از او خوشم نیامد. او را آدمی بی‌اصل و نسب با تحصیلات اندک یافتم، اما رفتار بسیار خودپسندانه‌اش برخوردنده بود. مودب بود اما ناراضی و دلخور به نظر می‌رسید، گویی کاری را که داشت می‌کرد دوست نداشت. از آن نوع آدم‌های فاقد هرگونه آرمان سیاسی، که فقط از روی رنجش و خشم به انقلاب پیوسته بودند. مصاحبتی یکی، دوساعته با او می‌توانست جالب باشد، اما اینکه طبق برنامه‌ام چند روز را در کنار او بگذرانم باید دشوار می‌بود.
داشت لبخند می‌زد، اما خبر بدی برایم آورده بود. مطمئن نبود ماشینش بتواند از عهده سفر به قم برآید. حرفش را باور نکردم. فکر کردم صرفا تغییر عقیده داده بود. گفتم، «آوردن ماشین فکر شما بود. من می‌خواستم با اتوبوس برویم. از دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده؟»
«ماشین خراب شد.»
«چرا پیش از آنکه از خانه راه بیفتید به من تلفن نکردید؟ اگر به من تلفن کرده بودید، می‌توانستیم خودمان را به اتوبوس ساعت هشت برسانیم. حالا آن را هم از دست داده‌ایم.» «بعد از آنکه همسرم را به کارش رساندم ماشین خراب شد. آیا واقعاً می‌خواهید امروز به قم بروید؟»
«ماشین چه ایرادی دارد؟»
«اگر واقعا بخواهید به قم بروید می‌توانیم شانس خودمان را با آن امتحان کنیم. همین که روشن شود، دیگر ایرادی ندارد. مساله روشن کردنش است.»
رفتیم نگاهی به ماشین بیندازیم. با دقتی مشکوک کنار خیابان در نزدیکی ورودی هتل پارک شده بود. صادق روی صندلی راننده نشست. عابری را از شمار بیکاران فراوان تهران صدا زد و آن مرد و من شروع به هل دادن ماشین کردیم. جوانی کیف به دست، که احتمالا کارمند اداره‌ای بود که سر کارش می‌رفت، بی‌آنکه کسی از او بخواهد به کمک ما آمد. خیابان را حفاری کرده بودند و خاک‌آلود بود؛ ماشین هم خیلی خاک‌آلود بود. هوا گرم بود؛ اگزوزهای ماشین‌ها و کامیون‌های عبوری هم بر آن گرما می‌افزودند.
گاهی ماشین را در جهت ترافیک هُل می‌دادیم و گاهی در جهت معکوس؛ و صادق تمام مدت با آرامش پشت فرمان نشسته بود.
مردم از پیاده‌رو می‌آمدند و قدری کمک می‌کردند و بعد می‌رفتند دنبال کارشان. به فکرم رسید که من هم باید دنبال کار خودم بروم. با آن ترتیب – یعنی به عقب و جلو هل دادن ماشین صادق- نمی‌شد خودم را به قم برسانم؛ کاری که آغازش آن طور نومید‌کننده بود نمی‌توانست پایان خوبی داشته باشد.
بنابراین بی‌آنکه در آن موقع یا بعدش به کسی حرفی بزنم، صادق و ماشین و داوطلبان هُل‌دهنده‌اش را به حال خود رها کردم و به هتل بازگشتم. به بهزاد تلفن کردم. بهزاد را هم برای مترجمی به من معرفی کرده بودند… » و به این ترتیب بهزاد کار او را راه می‌اندازد و نخستین دیدارِ سفر پرماجرایش به ایران آغاز می‌شود! و او که آن روز در تهران وادار به هل دادن ماشین صادق شده بود، ٢٠ سال بعد برنده جایزه ادبیات نوبل می‌شود.

لینک کوتاه خبر: https://mihansanat.ir/?p=69700
برچسب‌ها :

دیدگاه شما

0 دیدگاه